عسلعسل، تا این لحظه: 13 سال و 2 ماه و 9 روز سن داره

عسل بانو

تولد يک سالگي من در ماه قمري

  چهارشنبه صبح بابا بزرگ  تلفن کرد خونه ما و به مامان گفت: هستين ما چند دقيقه بيايم پيشتون  مامان هم با خوشحالي و تعجب گفت:بله تشريف بيارين، خوشحال ميشيم  بعد ساعت 10:30 صبح (ساعت تولد من ) با کيک و کادو اومدن و گفتن عسل جون تولد يک سالگي ماه قمريت مبارک خانوم خوشگله  من هم کلي ذوق کردم و فهميدم حسابي بزرگ شدم  مامان هم خيلي ذوق کرد ولي تعجب کرد که چرا يادش نبوده  آخه پارسال موقع تولدم خيلي خوشحال بود که تولد من نزديک ميلاد حضرت محمد(ص) هست  ولي يه قول خودش از بس فکرش مشغول گرفتن جشن تولد منه پاک همه چي يادش رفته  آخه 30 بهمن من رسما ساله ميشم    بابا ...
21 بهمن 1390

به به چه خوشمزه!!!!!!!

گفته بودم من خيلي کتاب دوست دارم  مامان هم گاهي برام کتاب ميخونه   ورق زدن دفتر و کتاب رو هم دوست دارم و يکي از کارهاي مورد علاقه ام هست   مامان هم به من يه دفتر داده که اختصاصي براي خودمه  و هميشه کنار اسباب بازي هاي ديگم هست  و هميشه يه چند دقيقه اي باهاش مشغولم که البته مامان خيلي اين لحظه رو دوست داه چون تو اون مدت بدو بدو داره فعاليت ميکنه مثلا:    چون من آرومم تازه اگه مامان هم بخواد مطالعه کنه من بدو بدو ميام و کتابشو ميگيرم  مامان هم ياد گرفته اگه بخواد کتاب بخونه ميشينه با من بازي ميکنه و کتابشم يواشکي ميزاره کنارش وميخونه  ولي من ديگه تازگي ها سرم کلاه نميره...
18 بهمن 1390

عسل خانوم و تاتي تاتي هايش

ديگه تقريبا دارم به صورت حرفه اي تاتي تاتي ميکنم  اوايل فقط صاف ميرفتم و مامان يا بابا ميگفتن عسلي بيا منم ميرفتم بغلشون  اما الان ديگه خودم هر جا دلم ميخواد ميرم و تازه ياد گرفتم جهت  رو هم عوض ميکنم و گاهي عقب عقب هم ميرم، دور ميزنم، تازه انقدر ذوق ميکنم که کلي موقع راه رفتن ميخندم  يه وقتهايي هم عجله ميکنم و تند تند راه ميرم و تقريبا بدوبدو ميکنم و البته بگم گاهي هم زمين ميخورم  ولي هميشه سعي ميکنم خودم رو به يه جايي برسونم و دستهامو بگيرم تازه افتادن هام هم نسبتا حرفه اي شده و خيلي محکم نميفتم خداروشکر  ديگه اصلا هم دوست ندارم بشينم و فقط راه ميرم ولي نميدونم چرا از همون صبح که پاميشم مامان دنبالمه ت...
18 بهمن 1390

عسلي شکلاتي

يه روز با مامان و بابا رفته بوديم خريد  وقتي رسيديم خونه من اين شکلي شدم چون دلم نميخواست بيام خونه  بابا هم يه بسته داد دستم و من هم خوشحال شدم و رضايت دادم بريم خونه  آخه من عاشق کاغذ و نايلون و خلاصه از اين جور چيزهام تا رسيديم من نشستم وسط سالن و  مشغول بازي شدم  مامان هم ديد من آروم نشستم خوشحال شد و رفت کمي کارهاشو بکنه و وقتي بازيم تموم شد بياد سراغ من به به عجب بسته بندي خوبي  حالا يه تلاشي کنم بازش کنم ببينيم توش چيز به درد بخوري هست يا نه   نه!!! مثل اين که چيزهاي خوشمزه اي داخلش هست مامان کجايي  ؟! بابا کجايي؟!  اي بابا کجايين پس؟...
11 بهمن 1390

عسل يازده ماهه

  من  ماهه شدم   کلي بزرگ شدم و کارهاي جديد ياد گرفتم   مامان هم ميخواد برام يه کيک درست کنه   مامان و بابا ميگن: عسلي خيلي  زود گذشت و انگار همين ديروز بود که ما منتظر به دنيا اومدنت بوديم و خدا رو شکر ميکنن   ديشب هم يه کم رفتيم بيرون و گشتيم و چند تا مغازه اسباب بازي فروشي رفتيم و من همش با صداي بلند در حالي که خيلي ذوق داشتم هر چي رو ميديدم ميگفتم اِ اِ اِ اِ اِ دو سه هفته اي ميشه که دو قدم هم تاتي تاتي ميکنم ديروز هم مامان و بابا نشسته بودند و من داشتم بازي ميکردم و مبل ها رو گرفته بودم و راه ميرفتم و چون حرفه اي شدم ديگه ...
1 بهمن 1390
1
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به عسل بانو می باشد